همیشه فکر میکردم وبلاگم رو سالها بعد قراره یکی بخونه, مثلا فرزندم. همیشه هم این فرزند به نظرم دختر بود. یه دختر کنجکاو و کاوشگر از اون جنسی که من واسه خانواده م بودم که اون چیزایی که تو ذهنشون میگذشت واسم مهم بود. الان نمیتونم تصور کنم پسر کوچولوی من که سالها بعد ایشالا بزرگ میشه رغبتی به خوندن روزمرگیهای مادرش داشته باشه.اصولا مردها به نظر نمیاد یادداشت برداشتن و روزمرگی خوندن واسشون جالب باشه. نمیدونم تو دنیای پسرونه ی اون چه خبره. انگار کودکی مشترکی که با برادرام داشتم کامل فراموش کردم. پسربچه ها باید طور متفاوتی به زندگی نگاه کنن که من ازش سر درنمیارم. تو ذهنم هیچ پیش زمینه ای ندارم که این فسقلی به روحیات من بیشتر شبیه خواهد بود یا پدرش. وقتایی که میخوام باهاش صحبت کنم بیشتر از چند جمله قربون صدقه چیزی ندارم واسش, شاید چون هنوز دنیا نیومده و حسی که باید بینمون شکل نگرفته.
از اون خیالپردازیهای مادرانه برای آینده ی فرزند خبری نیست. فقط میدونم پسر من باید یاد بگیره همیشه شاد باشه و قوی و خلاق. معمولی زندگی کنه. من دانشمند, هنرمند و یا تاجر سرشناس نمیخوام. تمام تلاشم اینه که یه پسر سالم تربیت کنم که از زندگیش راضی باشه, فقط همین
+ نوشته شده در چهارشنبه ششم مرداد ۱۳۹۵ ساعت 9:29 توسط ژاندارك
|