همه ی آدمها آدمی میخوان که در کنارش قرار بگیرن. خدایا یه همچین آدمی باید باشه، یه باید هست اما تو اومدی نشستی این وسط با یه عشق ماورایی با یه سری وعده هایی که کسی نمیدونه میشه نمیشه میخوای جای اون آدمی که باید باشه و نیست رو بگیری، چرا خدا؟ 

من دلم آتیش میگیره وقتی این حجم از نبود، نیستی و تنهایی رو میبینم. نمیتونم ببینم این همه تنهاییم و تو هم که نیستی! ناپیدایی! 

زندگی شخصی این روزهای من نسبتا آرومه، ولی خدا من از این جای گرمی که نشستم نفس گرم نمیکشم! دلم واسه تنهایی خانواده م و خودم میسوزه و گاهی فکر میکنم خوش به حال همسرم که اون لااقل به تو ندیده انقد مطمِِِینه که راهشو ادامه میده اما من از درون یخم! سردتر از این شبهام. خدایا اون گرمی، اون قهقهه های خنده، اون اعتماد و اطمینانی که خاص من بود، مال من بود کجا رفت؟ کجا گمش کردم که هرچی گذشته م رو زیر و رو میکنم خبری ازش نیست! جز تو کی میدونه که کجاست؟