فردا طرحم تمامه. وسایلامو جمع کردم که مامان بابا عصر میان ببرن. البته مامان شب رو پیشم میمونه وفردا با هم برمیگردیم. همه ی وسایلا رو جمع کردم، یه عالمه شده، تمام چیزایی که لازم داشتم با خودم بیارم تا تو خونه ی جدید احساس آرامش و رفاه کنم، خیلیه و بردنش به نظرم یه وانت میخواد حداقل. شایدم بابا مجبور شه دوبار بره وبیاد. فعلا وسایل آشپزخونه رو جمع نکردم از همه جا بیشتره البته. نشستم و به بسته ها نگاه میکنم و نمیدونم چرا حس آوارگی میکنم. انگار دارم میرم به جایی که سربارم! البته که اینطور نیست ولی این یک سال ونیم تنهایی و مستقل بودن بدجوری منو انحصار طلب کرده، تصور اینکه برگردم خونه و تو استفاده از یه سری چیزا با بقیه شریک باشم واسم خوشایند نیست. مدام این فکر تو مغزم وول میخوره که بهتره جدا شم اما این یک سال و نیم تنها عیبی که داشت تنهایی مفرط و دوری از خانواده بود. یه وقتایی دلم میخواست یه ماه تمام پیش مامان اینا باشم ولی شدنی نبود و حالا که برمیگردم این حس پارادکس اومده سراغم....

امروز واسه دهگرشی کلی مردم اومدن تا آخرین چکاپاشونو براشون انجام بدم. کلی قربون صدقه، کلی انرژی مثبت، کلی دعای خیر و کلی تعریف از طبابتم! همه اینا ذره ای نتونست قلبمو گرم کنه. کرختی احساسی... راننده م میگه ما فردا پشت سرت چیکار کنیم؟ کاش ما هم بیایم؟ با بغض و آه میگه و بقیه هم تایید میکنن و یه چیزایی بهش اضافه میکنن. بهم میگن حست چیه؟ میگم نمیدونم از اینکه این جبر تموم میشه خوشحالم. شاید بعد که رفتم یه هفته دیگه احساساتم بالا اومد و دلتنگ شدم ولی الان نه. بیشتر کلافه م، بی برنامه. انگار نمیدونم چی میشه و چی میخوام