فکر میکنم همین روزهاست که دست به قلم نوشتن 4 فصل دیگر از "دخترک" شوم! واقعا مسخره شده زندگی. تمامی آنچه به عنوان ساختار زندگی یک زمانی تعیین کرده بودی و رویش سالها قسم خورده ای، حالا در حال تغییر است، کسی هم عوضش نمیکند، خودت هستی که مضطرب از گذر زمان، تمامی فرصتهایی که زمانی عاشق تجربه شان بوده ای را کنار میگذاری تا پایت را جای محکمی بگذاری، روی زمینی سخت...
بنظرم اولین کسی که به آدمی و تقدیرش خیانت میکند، خود فرد است که پشت میکند به آرزوهایش و میگذارد تصمیم گرفته شده ای را تنش کنن، بد و خوبش به هیچ وجه مهم نیست. مهم این است که این روزها خودم را در حال خیانت به خود میبینم. نشسته ام یک گوشه ای آسمان و ریسمان عقل میبافم و خودم را محروم میکنم از تجربه، از لگد زدن به کلیشه. در 50 سالگی ام، جلوی آینه از خودم خواهم پرسید هی رفیق سرکش، جای و جایگاهت همین بود؟ میدانم با این روشی که در پیش گرفته ام باز هم یک آدم معمولی خواهم ماند اما کاش با جسارت و سر به هوایی ذاتی ام آدم معمولی ای میساختم که لااقل خودش از خودش راضیست!
چندسال پیش باید می ایستادم جلوی خودم و میگفتم هی دختر چند دقیقه، فقط چند دقیقه بیا و بشین این گوشه و صادقانه فکر کن، اینکار را نکردم. سالها گذشت، مدام مراعات کردم و شاید مراعات شدم، گذاشتم یک تصور غلط در اذهان شکل بگیرد و جالب اینجاست که خودم بیش از بقیه باورش کردم! زمان گذشت و گذشت و گذشت تا روزی نمیدانم چه مرگم شد که نشستم و فکر کردم و تصمیم گرفتم. بعد عمری بالاخره تصمیم گرفتم، هورا هورا!!! و حالا بشدت از خودم و این یک قلم کارم راضی ام اما میدانم در این بازی جدید هم نسنجیده، ندانسته دارم پیش میروم. دلم یک نیروی درونی میخواهد که این دفعه بزند توی گوشم و بگوید بشین فکر کن! فعلا منتظر آماده شدن این انگیزه درونی ام که آنقدر چیزی را جدی بگیرم که بخواهم برایش وقتی برای فکر کردن بگذارم. خدایا این لودگی چه به سر من آورده.....